Art Gallery
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

Art Gallery

گالري هنر
 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود

 

 ....::::اشعار زرين::::....

اذهب الى الأسفل 
3 مشترك
نويسندهپيام
Arash

Arash


انثى
تعداد پستها : 104
Age : 43
Registration date : 2008-01-22

....::::اشعار زرين::::.... Empty
پستعنوان: ....::::اشعار زرين::::....   ....::::اشعار زرين::::.... Icon_minitimeالأحد يناير 27, 2008 7:10 am

دوستان تا الان برای همه پیش میاد که قطعه شعر و یا ابیاتی از اشعار مختلف ملکه ذهن میشوند و فراموش ناشدنی دوست دارم چند تا از اونا رو که برای خودم خاطره انگیزن رو براتون بزارم امید وارم خوشتون بیاد و همراهی کنین تاپیک رو
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Arash

Arash


انثى
تعداد پستها : 104
Age : 43
Registration date : 2008-01-22

....::::اشعار زرين::::.... Empty
پستعنوان: رد: ....::::اشعار زرين::::....   ....::::اشعار زرين::::.... Icon_minitimeالأحد يناير 27, 2008 7:15 am

این شعر برای من یادآور روزهای صمیمی و گرم دوستیست
شعر از ابر مرد شعر نو ایران زمین مهدی اخوان ثالث البته از نگاه من !!!

چاووشی

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پک و پکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
saeid




تعداد پستها : 7
Registration date : 2008-01-21

....::::اشعار زرين::::.... Empty
پستعنوان: رد: ....::::اشعار زرين::::....   ....::::اشعار زرين::::.... Icon_minitimeالأحد يناير 27, 2008 1:20 pm

Arash نوشته است:
دوستان تا الان برای همه پیش میاد که قطعه شعر و یا ابیاتی از اشعار مختلف ملکه ذهن میشوند و فراموش ناشدنی دوست دارم چند تا از اونا رو که برای خودم خاطره انگیزن رو براتون بزارم امید وارم خوشتون بیاد و همراهی کنین تاپیک رو

....::::اشعار زرين::::.... 36

اگر گناه تو باشي، گناه بسيار ست
چرا كه خاصيت اين نگاه بسيار ست

تويي كه در قفس چشم هات بي ترديد
پرنده هاي سفيد و سياه بسيار ست

چراغ چشم تو روشن نمي شود ديگر
كه آفتاب زيادست و ماه بسيار ست

كدام راه مرا مي برد به تركستان؟
ببين به كعبه رسيديم ... راه بسيار ست

برو به قصر عزيزان ولي مواظب باش
آهاي يوسف گمگشته چاه بسيار ست

اگر كلاه سرم مي رود ملالي نيست
در اين زمانه سرِ بي كلاه بسيار ست
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Admin
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 153
Registration date : 2008-01-19

....::::اشعار زرين::::.... Empty
پستعنوان: رد: ....::::اشعار زرين::::....   ....::::اشعار زرين::::.... Icon_minitimeالثلاثاء يناير 29, 2008 1:39 am

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن، تفنگ نیست

با برگ ِگل نوشته به دیوار باغ ما
«وقتی بیا که حوصله‌ی غنچه تنگ نیست»

در کارگاه رنگرزان ِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی، مقام بلالی گرفته‌اند
در مکتبی که عزت ِ انسان به رنگ نیست

دارد بهار می‌گذرد با شتاب ِ عمر
فکری کنید! فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله ی تاریخ می‌رسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://artgallery.veb.ir
 
....::::اشعار زرين::::....
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
Art Gallery :: بخش تخصصی :: ادبیات-
پرش به: